کد خبر: ۸۰۰۰
۱۸ دی ۱۴۰۲ - ۱۴:۲۱

داستان کلیداسراری مالک خانه اربابی چهاربرج

سیدحسن آزرده نیم‌قرن در عمارتی زندگی کرده که موسوم به «خانه اربابی» است و در دوره قاجار یا پهلوی اول ساخته شده و شاهد حکومت امثال سبزواری‌ها و مقیمی‌ها بر مردم چهاربرج بوده است.

شاید «کلید اسراری» به نظر آید، اما حکایاتی که امروز از زبان «سیدحسن آزرده» برایتان نقل می‌کنیم، حاصل نیم‌قرن زندگی او در کاخی است که با رفتن شاهان به جا مانده. عمارتی موسوم به «خانه اربابی» که در دوره قاجار یا پهلوی اول ساخته شده و شاهد حکومت امثال سبزواری‌ها و مقیمی‌ها بر مردم چهاربرج بوده است.

این کاخ که امروز در گوشه باغی چهارهکتاری به‌صورت نیمه‌متروک رهاشده و تنها گاهی عروس و داماد‌هایی برای عکاسی به سراغش می‌روند، روزگاری مقرّ ظلم اربابان بر مردم چهاربرج بوده است.

سیدحسن آزرده که از پانزده سالگی در این کاخ باغبانی می‌کرده، آنچه را که به قول خودش با «چشم گنه‌کارش» از ظلم و ستم اربابان بر مردم دیده بی‌هیچ کم و کاستی روایت می‌کند و می‌گوید: «همه این‌ها را با چشم خودم دیده‌ام و اگر دروغ بگویم، من هم گنه‌کار می‌شوم. «وی در پایان حکایاتش باز این حقایق را پیش رویمان می‌گذارد که: «ظلم ماندگار نیست و عاقبت ستمکاران تیرگی است»

 

سیدحسن آزرده؛ تنها نیکی است که می‌ماند

از چهارسالگی، فردوس، زادگاه خود را ترک می‌کند و همراه خانواده به چهاربرج می‌آید. پدرش باغبان غلامرضا سبزواری ارباب چهاربرج می‌شود و او هم زمانی که بازوانش قدرت بیل‌زدن می‌یابد، برای کمک به پدر وارد باغ شده و همینجا نقطه شروع خاطرات وی از خانه اربابی و ارباب‌های خانه است.

«از زمانی که توانستم بیل را در دست بگیرم، وارد خانه اربابی شدم. حدود ۲۰ سال باغبان و پادوی محمدآقای سبزواری بودم و ۲۰ سال هم در خدمت مقیمی باغبانی کردم. تا همین پارسال هم برای آقای رفیعی صاحب جدید عمارت کار می‌کردم، اما بعد دیگر نتوانستم و خود را بازنشسته کردم.»

نزدیک به نیم‌قرن زندگی در جوار اربابان به او آموخته که زندگی فانی است و شاه و گدا همه رفتنی هستند. همین یک درس از زندگی برای او کافی است تا تلاش کند به عنوان چهره‌ای خیّر در چهاربرج شناخته شود. امروز بسیاری از اهالی چهاربرج، وقت گرفتاری حساب ویژه‌ای روی کمک‌های سیدحسن ۶۸ ساله باز می‌کنند و او هم باوجود زندگی ساده‌ای که دارد، دریغ نمی‌کند.

 

محمدآقای سبزواری؛ عاقبت ستمکاران تیرگی است

محمدآقای سبزواری بعداز پدر، اداره چهاربرج را به دست می‌گیرد و یک‌تنه شهردار، کلانتر، دکتر، قاضی و خلاصه همه‌کاره ده می‌شود. «کیسه‌ای پر از دارو همیشه همراه داشت و هر کس مریض می‌شد، دارویی از داخل کیسه به او می‌داد.

کسی حتی اگر مریض می‌شد جرئت نداشت ده را ترک کند»، «امنیه بی‌اجازه او حق نداشــت وارد ده شود، چه برسد به اینکه سربازی از چهاربرج ببرد»، «وقتی می‌خواست از کوچه‌ای عبور کند، همه باید جلوی درِ خانه‌شان را جارو و آبپاشی می‌کردند و برای عرض ادب حاضر می‌شدند؛ درغیراینصورت ۵۰ تومان (یعنی بیشتر از حقوق یک ماه کارگری) جریمه‌شان می‌کرد.»

با این توصیف‌ها به‌خوبی می‌توان به اوج قدرت محمدآقای ســبزواری پی برد، اما جدای از این دیکتاتوری‌ها خساست و وسواس، دو ویژگی بارزی است که از محمدآقای سبزواری در ذهن سیدحسن آزرده و اهالی قدیمی چهاربرج حک شده.

«همیشه دستکش به دست داشت و دستمالی جلوی دهانش می‌گرفت و به کســی اجازه نمی‌داد که از ده متر به او نزدیکتر شود»، «به بچه‌هایش اجازه نمی‌داد حتی یک میوه از باغ بخورند، می‌گفت وبا می‌گیرید.»

این‌ها خاطراتی اســت که باغبان قدیمی خانه اربابی چهاربرج برایمان از محمدآقای سبزواری به تصویر می‌کشد و می‌گوید: «در مدتی که در خان‌هاش کار کردم، سفره‌ای ندیدم. یعنی بدخوراک بود و با این همه مال و منالی که داشت، چیزی نمی‌خورد.» آزرده، ارباب قدیمش را در این کلام خلاصه می‌کند و می‌گوید: «خلاصه اینکه ظالم بود و نان را از دست مردم می‌گرفت.

مردم از ترس او آزاد نبودند حتی یک لحظه سرکوچه بایستند، البته درنهایت هم نتیجه این ظلمش را دید و در تنهایی مطلق و با بدنی پر از کرم مُرد.» محمدآقای سبزواری که همواره از برخورد با آدم‌ها پرهیز داشت و دستمالی جلو دهان می‌گرفت، خود از مرضی نامعلوم مُرد. دکتر‌ها او را در اتاقی قرنطینه کرده بودند و هنگام ملاقات با او دســتمالی به دهان می‌بستند.

سرانجام هم درحالیکه دو روز از فوتش می‌گذشت و جنازه‌اش پر از کرم شده بود، متوجه مرگش شدند. البته این باغبان پیر دلش نمی‌آید سخن را بی‌آنکه تصویر خوبی هم برایمان نقش دهد به پایان برساند؛ به همین خاطر می‌گوید: «گرچه آدمی مذهبی نبود، ناموس‌پرست بود و از آدم سیگاری و عرق‌خور بدش می‌آمد.

برای سید‌ها هم احترام خاصی قائل بود. به محض اینکه خطایی کوچک از یک نوکر سر می‌زد، به درخت می‌بست و کتکش می‌زد، اما هیچوقت دست روی سید بلند نمی‌کرد.»

 

چهار حکایت از چهاربرجی که هنوز آواز ه باغ سبزواری‌ها را به خاطر دارد

 

دو تومن، دوتومن روی زمین می‌انداخت!

پیرزنی سه ماه در خانه اربابی کلفتی کرد. آن زمان حقوق هر ماه کارگر حدود ۳۰ تومان بود. محمدآقا بعداز سه ماه بی هیچ جیره و مواجبی، پیرزن را اخراج کرد. بیچاره چندین‌بار برای دریافت طلبش مراجعه کرد تا اینکه بالاخره من پادرمیانی کردم و محمدآقا راضی شد ۳۰ تومان به پیرزن بدهد.

گفت پسر سید برو بگو بیاید. با چشم گنه‌کار خود دیدم که تمام این مبلغ را خُردخُرد به پیرزن داد. نمی‌دانم حکمتش چه بود که دو تومن روی زمین می‌گذاشت، خودش دور می‌رفت و پیرزن خم می‌شد و برمی‌داشت باز دوتومن دیگر می‌انداخت.

 

پدرسوخته از محمدآقا جلو می‌زنی؟!

محمدآقا دو ماشین داشت، یک لاندرور برای سرکشی به زمین‌ها و دیگری بیوک برای رفت‌وآمد به شهر. به‌جز او کس دیگری در چهاربرج ماشین نداشت. یک روز که محمدآقا مانند همیشه در جاده خاکی توس یکه‌تاز می‌رفته، ناگهان ماشین دیگری از همه‌جا بی‌خبر از او جلو می‌زند و به محمدآقا خاک می‌دهد. جلو درِ پاسگاه، ماشین آن فرد را متوقف می‌کنند و بدون اینکه گواهینامه یا چیز دیگری بخواهند، شروع می‌کنند به  کتک زدنش. علت را که می‌پرسد، می‌گویند پدرسوخته تو از محمدآقا جلو می‌زنی و به او خاک می‌دهی؟!

 

زمین‌های چهاربرج؛ حق به حق‌دار می‌رسد

زمین‌های چهاربرج که در اصل حدود ۴۸ هکتار می‌شــود، به زمین‌های ۶۰ هکتاری معروف اســت. غلامرضای سبزواری، ارباب چهاربرج و عمده مالک زمین‌ها بوده و حدود ۴۰ زارع هم رعیت او محسوب می‌شدند.

با پاگرفتن انقلاب، سرمایه‌داران طاغوتی پابه فرار می‌گذارند و زمین‌ها به صاحبان اصلی آن‌ها برمی‌گردد

بعداز غلامرضا، پسرش محمدآقای سبزواری ارباب ده می‌شود. زمانی که محمد می‌خواهد چهاربرج را ترک کند به کشاورزان چهاربرجی می‌گوید شما «مکان‌ریزه» هستید و زمین‌ها مال شماست دلیلی ندارد خودتان کشاورزی کنید، کاغذی را امضا کنید تا ما روزی چهارتومان ونیم به شما بدهیم.

با این وعده، کشاورزان کاغذ‌های محمدآقا را امضا می‌کنند و پس از آن محمدآقا مالک قانونی تمام زمین‌ها می‌شــود. او سرِ کشاورزان را کلاه گذاشته و بی هیچ حق و حقوقی زمین‌ها را به چهار نفر به نام‌های محسن برادران مقیمی، ادموند زرتشتی، صمد کمپانی و غروی می‌فروشد و می‌رود.

کشاورزان به اداره کشاورزی شکایت می‌کنند، اما فایده‌ای ندارد و چهار خریدار، ارباب جدید چهاربرج می‌شوند. با پاگرفتن انقلاب، سرمایه‌داران طاغوتی پا به فرار می‌گذارند و زمین‌ها به صاحبان اصلی برمی‌گردد. در آن زمان هرکدام از اهالی که ازدواج کرده و خانواده داشتند سهمی از زمین می‌برند. به این ترتیب زمین‌ها بین ۱۱۰ نفر تقسیم می‌شود. 

 

خانه اربابی؛ شاهان میروند و کاخ‌ها می‌ماند

خانه چهارباغ برج توس در تاریخ ۸۴/۷/۶ در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیده است. این بنا که در حدود ۵ کیلومتری جنوب غرب مجموعه فرهنگی تاریخی توس در روستای چهاربرج واقع شده، از آبادی‌های معماری کهن خانه توس محسوب می‌شود؛ چنان‌که در متون و منابع تاریخی ازجمله در کتاب «مطلع‌الشمس» به نام روستا اشاره شده است.

خانه باغ که در میان عوام به «خانه اربابی» مشهور است، در دوره قاجاریه یا پهلوی اول ساخته شده و درگذشته به ارباب روستا تعلق داشته است. در تاریخ نامی از سازنده عمارت نیست و غلامرضا سبزواری، اولین ساکنی است که اهالی از آن اطالع دارند.

بعداز محمدسبزواری، محسن مقیمی برادران که ازسوی سه ارباب دیگر وکالت داشته، در این خانه سکونت می‌کند. از سال ۸۴ خانه در تملک فردی به نام رفیعی است. خانه باغ حدود ۴ هکتار است که در منتهی‌الیه ضلع شرقی آن ساختمان اربابی به صورت منفرد و کوشک مانند دیده می‌شود، در ضلع غربی آن آب‌نمای وسیعی قرار دارد و همچنین قسمت‌هایی از این خانه باغ در طول زمان تخریب شده و در حال حاضر بخش‌هایی از آن موجود نیست. از تزئینات معماری این خانه باید به طرح‌های آجری قالب، قاب‌بندی‌های تزیینی، شمسه، لوزی‌ها، خفته و حصیری اشاره کرد.

 

چهار حکایت از چهاربرجی که هنوز آواز ه باغ سبزواری‌ها را به خاطر دارد

 

کوتاه و خواندنی با حسن آزرده

- محمدآقای ســبزواری چند خدم و حشم داشت؟

چهــار کلفت و چهار نوکر. آخــر آن زمان که مثل الان آب‌پاش و برق نبود؛ فقط چهــار کارگر دائمی، مأمور آب‌پاشی گل‌ها بودند. کارگر‌ها بشکه‌های صدلیتری آب را از پای قنات پر می‌کردند و پیاده می‌آمدند. محمدآقا هم با ماشین دنبالشان می‌آمد که مبادا دستشان به آب بخورد و آلوده شود! خیلی وسواس داشت. داخل آب کلر هم می‌زد تا ضدعفونی شود.

- آقای سبزواری در خانه چکار می‌کرد؟
صبح تا شــب صندلــی را می‌گذاشــت روی ایوان و می‌نشست. شب هم رختخوابش را پهن و چراغ توری را برایش روشن می‌کردند و او می‌خوابید.

- او با دربار هم ارتباط داشت؟
با همه جا ارتباط داشت. ارباب و مالک ده بود. اصلا پاسگاه از ترس او جرئت نداشت وارد ده شود؛ چه برسد به اینکه سربازی از ده ما برای خدمت ببرند.

- از دربار هم کسی به ملاقاتش می‌آمد؟
چون خسیس و وسواسی بود، اصلا کسی برای مهمانی به خانه‌اش نمی‌آمد. خربزه را که چاک می‌داد، با پرمنگنات می‌شست و دورش پر از پنبه می‌شد.

- چند فرزند داشت؟
یک دختر به نام ثریا و یک پسر به نام رضا.

- اخلاق همسر و فرزندانش چطور بود؟
خانم و بچه‌ها بــا پادو‌ها و اطرافیان مهربان بودند. آن‌ها هم از محمدآقا می‌ترسیدند. بچه‌هایش جرئت نداشتند یک میوه از باغ بخورند. می‌گفت وبا می‌گیرید. اخلاق محمدآقا با همسر و فرزندانش خوب بود، اما اگر پادویی خطا می‌کرد، او را به درخت می‌بست و کتکش می‌زد. بعد هم پمادی از کیسه معروفش بیرون می‌آورد و می‌گفت پدرسوخته برو بمال تا زود خوب شوی!

- شما را هم کتک زده؟
خیر، احترام سید‌ها را داشـت و دست روی سید بلند نمی‌کرد، اما فحش زیاد می‌داد.

- اخلاق خوب هم داشت؟
ناموس‌پرست بود. از آدم سـیگاری و کسی که عرق و شراب می‌خورد، بدش می‌آمد.

 

چهار حکایت از چهاربرجی که هنوز آواز ه باغ سبزواری‌ها را به خاطر دارد

 

- مذهبی بود؟
خیر، اهل نماز و روزه نبود.

- عاقبت محمد آقای سبزواری چه شد؟
زمان مرگ اینجا نبود و ما هم این‌ها را از دیگران شنیدیم، ولی می‌گویند مرض نامعلومی گرفته بود و هیچ‌کس را به ملاقاتش راه نمی‌دادند. حتی دکتر‌ها هنگامی که به دیدارش می‌رفتند، دستمالی جلو دهانشان می‌گرفتند. آخر سر هم بعداز دو روز متوجه مرگش شدند و وقتی به اتاقش رفتند، دیدند بدنش پر از کرم شده است.

- مگر زن و بچه‌اش نبودند؟
چرا، ولی اجازه نمی‌دادند داخل اتاق بروند. یادم هست هر زمان زن و بچه‌هایش حتی سرماخوردگی می‌گرفتند، آن‌ها را داخل اتاق می‌انداخت تا خوب شوند و بعد بیرون بیایند تا مبادا مرض را به او انتقال دهند. آن وقت خودش هم که مریض شد، داخل اتاق قرنطینه‌اش کردند.

- بعد از سبزواری چه کسی ارباب ده شد؟
محمدآقا با کلاه برداری زمین‌ها را از چنگ مردم درآورد و به چهارنفر به نام‌های محسن برادران مقیمی، ادموند زرتشتی، صمد کمپانی و غروی فروخت که مقیمی به وکالت از دیگران همه‌کاره ده شد. زمانی که او ارباب شد، من حدود چهارســال نبودم و بعد دوباره آمدم و در باغ مشغول به کار شدم.

- اخلاق مقیمی چطور بود؟
او هم گاهــی کارگــران را کتک مــی‌زد و زورگویی می‌کرد، ولی هیچکس خــان و خان‌بازی محمدآقای سبزواری را نداشــت. حتی ارباب روستا‌های دیگر هم از او می‌ترسیدند.

- مقیمی چه زمانی رفت؟
هنگام انقلاب بود که آن‌ها زمین‌ها را به چهاربرجی‌ها واگــذار کردند و رفتند. دراصل چــون طاغوتی بودند، می‌ترســیدند بمانند. به همین خاطــر زمین‌ها را به قیمتی ارزان به زارعان دادند و رفتند. بزرگان چهاربرج هم به هر سرپرست خانوار، که ۱۱۰ نفر می‌شدند، یک قطعه زمین دادند. بعد‌ها این ۱۱۰ نفر هم زمین‌هایشان را قطعه قطعه فروختند و الان نزدیــک به هزار نفر در چهاربرج ساکن هستند.

- عمارت چه شد؟
تا حدود سـال ۸۴ عمارت دست مقیمی بود تا اینکه درنهایت آن را به آقای رفیعی نامی فروخت. در اصل میراث می‌خواســت عمارت را بخرد، اما رفیعی، قیمت بیشتری پیشنهاد داد و درنهایت مقیمی به او فروخت.

* این گزارش پنج شنبه، ۲۸ خرداد ۹۴ در شماره ۱۰۳ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44